آرش پسر مؤدب (زمان مطالعه 3 دقیقه)
هدف از قصه امشب آموزش مؤدب بودن هست. امیدواریم کودکان شما از این قصه لذت ببرند.
شروع قصه آرش مؤدب:
روزی روزگاری پسری بود به نام آرش که همراه پدر و مادر و برادرش زندگی میکرد. آرش یه ایراد بزرگی داشت این که بی ادب بود و خیلی زود عصبانی میشد و معمولا آدم های دور و اطراف اون از برخوردهاش ناراحت و دلگیر میشدن، چون سعی نمیکرد با هیچکس مودبانه صحبت کنه.
آرش هر وقت هر چی میخواست بدون اجازه برمیداشت و یا هر وقت کسی ازش کمک میخواست بدون توجه رد میشد و میرفت، اگه کسی رو اذیت میکرد بدون توجه به احساسات طرف مقابل بهش میخندید. پدر و مادر آرش سعی میکردن که کلمات خوب و مودبانه مثل: «لطفا ، متشکرم ، ممنون و ببخشید» رو به آرش یاد بدن ولی اون نه تنها از این کلمات استفاده نمیکرد بلکه هر کسی رو هم که از این کلمه ها استفاده میکرد و مسخره میکرد.
بالاخره یه روز وقتی آرش داشت دم در خونه بازی میکرد یه پیرمرد رهگذری که داشت از جلوی خونه ی اونا رد میشد آدرس خونه ای رو پرسید که آرش با بداخلاقی گفت: پیرمرد نادون نمیبینی دارم بازی میکنم؟ برو از یکی دیگه بپرس. پیرمرد خیلی خجالت کشید و گفت: باشه میرم ولی پسرم اینو بدون که از این به بعد هر بار که حرف زشتی بزنی و یا بی ادبی بکنی صورتت زشت و زشت تر ميشه. پیرمرد این رو گفت و با لبخندی دور شد ، همون لحظه آرش پاش به پله گیر کرد و صورتش به دیوار کشیده شد و خراشی روی اون افتاد.
فردای اون روز آرش به پارک رفت، بچه ها اون رو به خاطر بی ادبی و اخلاق بدش بازی نمیدادن و آرش هم فقط به تماشای بازی اونا نشست. وقتی که بچه ها فوتبال بازی میکردن توپ با سرعت به سمتش اومد و توپو گرفت. یکی از پسرها به سمتش اومد و ازش خواست توپ رو براش پرت کنه ولی آرش با بی ادبی گفت: مگه کورین؟ اصلا توپو نمیدم!!!
پسر بچه عصبانی شد و مشتی به صورت آرش زد و خراشی دیگه ای روی صورت سیاوش بوجود اومد و آرش به شدت احساس درد کرد و به خونه برگشت. مادر آرش وقتی که صورتش رو دید گفت: عزیزم چرا صورتت زخمی شده؟ ولی آرش با اخم و بی حوصلگی گفت: چیکار به صورت من داری؟ همون لحظه برادر کوچیکش که داشت بازی میکرد بهش برخورد کرد و صورت آرش به کابینت خورد. آرش برادرش رو هل داد و به دستشویی رفت تا صورتش رو با آب بشوره ، وقتی جلوی آینه دستشویی ایستاد و صورتش رو دید خیلی ناراحت شد و به همه ی اتفاقایی که تو اون دو روز و بعد از حرف پیرمرد افتاده بود فکر کرد و متوجه شد که هر بار کار بدی میکنه و با تندی با بقیه رفتار میکنه صورتش زخمی و زشت میشه.
وقتی که از دستشویی بیرون اومد پدرش رو دید که از سرکار برگشته بود ، پدرش ازش پرسید: چرا صورتت اینجوری شده پسرم؟ آرش با چشمایی پر از اشک گفت: بابا لطفا ولم کن اما پدر با اصرار آرش رو بغل کرد و زخمش رو بوسید. بعد از اون وقتی داشت از جلوی آینه رد میشد متوجه شد که زخمش کم رنگ شده ، وقتی این اتفاق رو دید و متوجه شد که اگه با ادب باشه و از کلمه هایی مثل: «لطفا ، ببخشید» و کلمات محبت آمیز دیگه استفاده کنه زخمهاش به سرعت خوب میشن و تصمیم گرفت بد اخلاقی رو کنار بزاره و دیگه از کلمه های زشت استفاده نکنه از فردای اون روز آرش سعی کرد با برادرش و بچه های دیگه مودب برخورد کنه و اونارو دوست داشته باشه.
بچه های پارک بعد از تغییر کردن رفتار آرش ازش خواستن تا با اونا فوتبال بازی کنه. وقتی آرش داشت از پارک به خونه می اومد دوباره همون پیرمرد که یک بار دیده بود رو دید و به سمتش رفت و با لبخند گفت: ببخشید که اون روز اون حرف بد رو زدم و از شما ممنونم که منو از اخلاق زشتم با خبر کردین.