داستانی مهدکودک _ داستانی برای دوستی و علاقمندی به مهدکودک در کودکان
زمان تقریبی مطالعه ۲ دقیقه
داستان مهدکودک
هدف از قصه امشب دوستی و علاقمندی به مهدکودک در کودکان هست. امیدواریم کودکان شما از این قصه لذت ببرند.
شروع داستان مهدکودک:
بردیا کوچولو دیگه بزرگ شده بود و باید به مهدکودک میرفت ، مامان و بابای بردیا یه روز همراه هم اون رو به مهدکودک زیبای شهر بردن و بردیا رو اونجا ثبت نام کردن.
فردای اون روز مادر بردیا اون رو به مهدکودک برد و وقتی بردیا متوجه شد مادرش میخواد اون رو توی مهدکودک بذاره و بره خیلی ناراحت و نگران شده بود و چیزی نمونده بود که گریه کنه.
همون موقع مهتاب خانم مربی که بسیار خوشرو و مهربون بود و خیلی بردیا رو دوست داشت به سمتش اومد و بعد از سلام و احوالپرسی با لبخند به بردیا گفت: پسر قشنگم ، اسم من مهتابه و من مربی این مهدکودک هستم.
خیلی هم شما رو دوست دارم و دلم میخواد که همیشه توی این مهد ببینمت تا باهم بازی کنیم ، شعر بخونیم و چیزهای قشنگ یاد بگیریم. من خیلی منتظرت بودم که بیای اینجا تا با یه عالمه بچهی مهربون و باهوش مثل خودت آشنات کنم.
من و بچه های دیگه میتونیم دوستای خوبی برات باشیم و ساعت ها با هم بازی کنیم و از اینکه در کنار همیم لذت ببریم.
حالا میای با هم بریم داخل مهدکودک تا دوستای دیگت رو بهت معرفی کنم؟ بردیا کوچولو که خیلی از مهتاب خانم مهربون خوشش اومده بود ، فکری کرد و گفت: من خیلی مامانم رو دوست دارم دلم میخواد اونم پیشم باشه تا اگه چیزی خواستم یا کاری داشتم بهش بگم.
مهتاب خانم گفت:
عزیز دلم مهدکودک فقط جای بچههاست چون برای بازی و شادی ساخته شده، مامان و باباها نمیتونن با بچهها به داخل مهدکودک بیان اما من به همراه مربیهای دیگه پیش شما هستیم تا مثل مامان و بابا هر چیزی که خواستید رو بهمون بگید.
بردیا کوچولو نگاهی به مادرش کرد ، مادر بردیا گفت: پسر مهربونم دیدی بهت گفتم هیچ بچهای توی مهدکودک تنها نمیمونه و جای نگرانی نیست. مهتاب جون درست میگه ، مربیها و معلمها همیشه حواسشون به بچهها هست و همیشه به بچه ها کمک میکنن پس توی مهدکودک هر کاری داشتی به جای من به مهتاب جون بگو.
بردیا کوچولو خیالش راحتتر شد و چون خیلی دلش میخواست به داخل مهدکودک بره و بچهها رو ببینه و هر چه زودتر دوستهای جدید پیدا کنه ، حرف مامانش رو گوش کرد و اون رو بوسید و باهاش خداحافظی کرد. بعد به همراه مهتاب خانم مربی به داخل مهدکودک رفت و با دوست های جدیدش که خیلی مهربون و دوست داشتنی بودن آشنا شد.
مهتاب خانم مربی خیلی بردیا رو دوست داشت و به اون هم مثل بچه های دیگه توجه میکرد و اگه بردیا چیزی میخواست یا کاری داشت براش انجام میداد. به این ترتیب بردیا دیگه از مهدکودک نترسید و اتفاقا خیلی هم مربی ها و دوست های جدیدش رو دوست داشت و هر روزی که به مهدکودک میرفت خیالش راحت بود که مهتاب جون به همراه مربی های دیگه پیشش هستن و میتونه هرکاری داره به اونا بگه. مهتاب خانم همیشه با بردیا و بچههای دیگه بازی میکرد ، براشون قصه های قشنگ میخوند ، شعرهای زیبا بهشون یاد میداد ، کمکشون میکرد تا کاردستی های قشنگ درست کنن و همیشه با حوصله باهاشون حرف میزد و به حرف هاشون رو گوش میداد.