داستان مورچه و جیرجیرک _ داستانی برای افزایش کمک کردن در کودکان

زمان تقریبی مطالعه: 5دقیقه

داستان مورچه و جیرجیک

هدف از قصه امشب افزایش محبت کردن و کمک کردن بین بچه ها هست. امیدواریم کودکان شما از این قصه لذت ببرند.

شروع داستان مورچه و جیرجیرک:

توی جنگلی بزرگ و سرسبز جیرجیرکی خوش گذران زندگی میکرد که کار جیرجیرک این بود که از صبح تا شب زیر سایه برگ درختا بشینه و استراحت کنه و آواز بخونه.

جیرجیرک هیچ کاری رو به اندازه آواز خوندن دوست نداشت مخصوصا اون روزایی که هوا خیلی گرم بود دراز کشیدن زیر سایه درختا واقعا لذت بخش بود ، جیرجیرک هم کاری غیر از این نمیکرد، اما بر خلاف جیرجیرک همسایه اش مورچه ی سیاه حتی یه لحظه هم استراحت نداشت ، اون از صبح که بیدار میشد تا آخر شب کار میکرد و بعضی وقت ها اونقدر خسته میشد که قبل از خوردن شام خوابش میبرد.

جیرجیرک هر روز میدید که مورچه چه طور زیر آفتاب داغ تلاش میکرد و داخل لونه اش غذا ذخیره میکرد ولی همیشه با مسخرگی به مورچه میگفت: چرا این قدر کار میکنی این همه غذا رو برای چی میخوای؟ بیا مثل من زیر سایه درخت دراز بکش و استراحت کن و از زندگی لذت ببر اما مورچه میگفت: نه من برای این کارها وقت ندارم باید تا میتونم برای زمستونم غذا ذخیره کنم چون که زمستون که از راه برسه هیچ غذایی برای خوردن پیدا نمیشه و اگه باشه خیلی سخت باید دنبال غذا بگردیم.

بعضی وقت ها مورچه از روی دلسوزی به جیرجیرک میگفت: همسایه عزیز بهتره که یه کمی هم به فکر زمستونت باشی و برای خودت غذا ذخیره کنی اما جیرجیرک اصلا به این حرف ها گوش نمیداد و میگفت: غذا همیشه هست اما وقت برای آواز خوندن و استراحت کردن همیشه پیدا نمیشه.

یه روز که هوا خیلی سرد شده بود و همه توی لونهاشون رفته بودن تا مریض نشن ، مورچه هم که به اندازه کافی برای خودش غذا ذخیره کرده بود با خیال راحت داخل لونش نشسته بود و استراحت میکرد اما جیرجیرک تنبل نه لونه‌ای داشت نه غذایی و خیلی هم گرسنه بود.

برای همین به لونه مورچه رفت و گفت: مورچه عزیز به من کمک کن اونقدر سردم شده و گرسنه ام که حتی نمیتونم آواز بخونم. مورچه بهش گفت: اون موقعه ای که روی برگ ها مینشستی و آواز میخوندی باید به فکر این روزها میبودی و بعد در رو به روی جیرجیرک بست.

جیرجیرک که خیلی ناراحت شده بود یه گوشه نشست ، مورچه که نمیخواست دوستش مریض بشه ، رفت و جیرجیرک رو صدا زد و اون رو به خونش دعوت کرد. اون شب بهشون خیلی خوش گذشت و جیرجیرک هم به مورچه قول داد که هوا که بهتر بشه یه لونه جدید برای خودش درست میکنه و برای زمستون هم برای خودش دنبال غذا میگرده. بعد از چند روز که هوا آفتابی شد مورچه هم به جیرجیرک کمک کرد و با هم لونش رو ساختن.

روزها گذشت و بالاخره فصل برف و سرما از راه رسید جیرجیرک هم که مثله مورچه لونه داشت و هم غذا برای زمستون ، دیگه براش سخت نبود و کلی بهشون خوش گذشت.

دیدگاهتان را بنویسید