داستان موش کوچولو _ داستانی برای گوش دادن به حرف بزرگترها

زمان تقریبی مطالعه 2 دقیقه

هدف از قصه امشب گوش دادن به حرف بزرگترها هست. امیدواریم کودکان شما از این قصه لذت ببرند.

شروع داستان موش کوچولو:

روزی روزگاری یه موش کوچولو بود که با خوانواده اش توی یه دشت بزرگ و سرسبز زندگی میکردن. موش کوچولو دوتا خواهر و برادر دیگه هم داشت و با مامان موشه و بابا موشه خوشحال و راضی زندگی میکردن اما موش کوچولو یه مشکل کوچیک داشت، اونم این بود که شب ها به موقع نمی خوابید و تا دیروقت بیدار میموند، بخاطر همینم صبح ها نمیتونست مثل خواهر و برادرش به موقع بیدار بشه.

 موش کوچولو تازه لنگ ظهر از خواب بیدار میشد و خواهراش و برادرش که از صبح توی دشت کلی بازی و شادی کرده بودن و خسته می شدن و نمی تونستن با موش کوچولو بازی کنن. واسه همین موش کوچولو تنها می موند و حوصله اش سر میرفت.

 هرچی مامان موشه و بابا موشه بهش می گفتن که به موقع، مثل خواهر و برادرت بگیر بخواب، گوش نمی داد که نمی داد و دوباره هر شب دیر می خوابید.

آخر یه روز موش کوچولو گفت اصلا من نمیخوام با شما زندگی کنم ، میخوام برم با خانوم جغده زندگی کنم و شب ها تا صبح بیدار بمونم. هرچی خونواده اش ازش خواستن اینکارو نکنه و بهش گفتن کارش اشتباهه قبول نکرد ،

 وسایلشو جمع کرد و رفت پیش خانوم جغده. خانوم جغده میدونست که قضیه چیه چون مامان موشی زودتر اومده بود و باهاش صحبت کرده بود. بخاطر همینم گفت: باشه این یک شب رو اجازه میدم پیش من بمونی ولی یادت باشه تا صبح نباید بخوابی.

نزدیکای نصفه شب بود که موش کوچولو گرسنه اش شد و گفت: خانوم جغده من گرسنمه، غذا میخوام، ولی خانوم جغده گفت: نه ما اینجا تا نصفه شب هیچی نمیخوریم.

 موش کوچولو گفت: ولی من موشم عادت دارم سرشب غذا بخورم. خانوم جغده گفت: ولی اومدی که با ما زندگی کنی پس باید مثل ما غذا بخوری ، تازه باید کل روز رو هم بخوابی.

 موش کوچولو که هم گرسنه اش شده بود هم دلش برای پدر مادر و خواهراش و برادرش تنگ شده بود گفت: من نمیخوام جغد باشم ، میخوام موش باشم. بعدم برگشت پیش خانواده ش و ازشون معذرت خواهی کرد و قول داد دیگه شب ها زود بخوابه و صبحا هم زود بیدارشه و با دوستاش بازی کنه و از این به بعد بیشتر به حرف بزرگترها گوش بده.

دیدگاهتان را بنویسید