داستان دوست خوب _ داستانی برای دوستی و مهربانی بین کودکان

داستان دوست خوب _ داستانی برای دوستی و مهربانی بین کودکان
زمان تقریبی مطالعه 5 دقیقه
داستان دوست خوب
هدف از قصه امشب داشتن دوست خوب و مهربونی بین بچه هاست. امیدواریم کودکان شما از این قصه لذت ببرند.
شروع داستان دوست خوب:
روزی روزگاری توی یه رودخونه قشنگ و بزرگ چند تا ماهی کوچولو کنار هم زندگی میکردن. ماهی کوچولو ها هر روز صبح که از خواب بیدار میشدن با هم بازی میکردن تا شب که اونقدر خسته میشدن و نمیدونستن که کجا خوابشون میبرد.
بین این ماهی ها، یه ماهی کوچولویی بود که خیلی با بقیه فرق داشت و هميشه بهونه گیری میکرد و با بقیه قهر میکرد و میرفت یه گوشه و دیگه بازی نمیکرد.
یه روزی از این روزها بچه ماهی ها تصمیم گرفتن که ماهی کوچولو رو به بازی راه ندن تا شاید درس خوبی براش بشه و یاد بگیره که بچه خوبی باشه و دیگه با کسی قهر نکنه.
اون روز قبل از اینکه ماهی کوچولو بهونه گیری کنه ، دوستاش بهونه گرفتن و باهاش قهر کردن. ماهی کوچولو هم سرش رو پایین انداخت و از بازی بیرون رفت و یه کمی یه گوشه ای نشست و به دوستاش نگاه کرد ولی خیلی زود حوصله اش سر رفت و به سمت ساحل حرکت کرد.
نزدیک ساحل که رفت قورباغه ای رو دید که روی یه بلندی نشسته بود و گریه میکرد. ماهی کوچولو از قورباغه پرسید: چرا گریه میکنی؟ چرا تنهایی؟ شما رو هم دوستات توی بازی راه ندادن؟
قورباغه گفت: من از بلندی میترسم. همه دوستام پریدن توی آب ولی من نتونستم ، اونا همه رفتن و منو اینجا تنها گذاشتن. ماهی کوچولو فکری کرد و گفت: خب قورباغه عزیز ، من بهت کمکت میکنم تا بیای توی آب ولی به این شرط که من و شما دوستای خوبی برای همدیگه باشیم.
قورباغه گفت: باشه ولی چطوری میخوای به من کمک کنی؟ ماهی کوچولو بهش گفت: صبر کن الآن میام و رفت و از لاکپشت پیر خواهش کرد که به لب رودخونه و زیر بلندی بره تا قورباغه پشتش سوار بشه و به داخل آب بیاد. لاکپشت هم این کار رو کرد و قورباغه داخل آب پرید و هر دو از لاکپشت تشکر کردن و به وسط رودخونه رفتن و یه کمی با هم شنا و بازی کردن.
قورباغه یه دفعه دوستاش رو دید و اونقدر خوشحال شد که به کل ماهی کوچولو که کمکش کرده بود تا به داخل آب بیاد رو فراموش کرد و به سمت قورباغه های دیگه دوید و رفت.
ماهی کوچولو اون روز سراغ هر حیوونی رفت ، اون حیوون بعد از مدتی اون رو رها میکرد و به سراغ دوستای خودش میرفت. ماهی کوچولو که تنها شده بود و یه گوشه ای نشسته بود و به اطرافش نگاه میکرد همون لحظه چند تا اسب آبی رو دید که با همدیگه شاد و خوشحال بازی میکردن ، ناگهان یاد دوستاش افتاد و با خودش گفت: مثل این که هر کسی باید با دوستای خودش بازی کنه منم باید برم پیش دوستام و قدر اونا رو بدونم تا هیچ وقت تنها نباشم. ماهی کوچولو رفت و دوستاش معذرت خواهی کرد و اونا تا غروب با هم بازی کردن و کیف کردن.
ماهی کوچولوی قصه ما تصمیم گرفت که دیگه از این به بعد زود ناراحت نشه و اگر هم چیزی باعث ناراحتی اون شد حتما با دوستاش در میون بزاره، ماهی کوچولو یاد گرفت که قهر کردن راه درستی برای ابراز ناراحتی نیست.
حالا شما دوست عزیز من بگین که ماهی کوچولو زمانی که ناراحت میشه چطور میتونه، ناراحتیش رو با دوستاش در میون بزاره، میتونی با کمک مادر یا پدرت چند تا کار درست رو مثال بزنی؟
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.